وقتی بعد از شام قرار شد ساز بنوازد و بخواند ناخودآگاه این من بودم که جمع را ساکت کردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. صدای نخستین سیم سه تار که بلند شد چشمهایم را بستم و خود را به هیأت دختری دیدم که شاهزاده رؤیاهایش با اسب سفید از دور دستها به سمتش میآید. فرزند دوم و آخر یک خانواده کم جمعیت هستم.