6. شهريور 1393 - 20:51
قاب عکسی که هیچ گاه از دست مادر جدا نمی شود
روایت گری یک مادر شهیدی از دیار استان کهگیلوبه و بویراحمد که برای دیدار با فرزند شهید خود 28 سال چشم انتظاری را با قاب عکس فرزند شهید در همه مراسمات و برنامه های شهدا دنبال می کند.

به گزارش خامی، به نقل از سایت زنان استان کهگیلویه و بویراحمد(ایل بانو)، از همه فرماندهان و کسانی که او را می شناسند سراغش را گرفته، هنوز که هنوز است منتظر است، می داند مانند همان مادر شهید صبوری که 31 سال چشم انتظاری بالاخره فرزندش را پیدا می کند.

 

این بار روایت گری را از زبان مادر شهیدی از دیار استان کهگیلوبه و بویراحمد باز گو می کنم که چند سال است به انتظار جگر گوشه اش نشسته است.

 

قصه مادران شهدا قصه امروز و دیروز نیست، قصه‌ای است که بعد از جنگ آغاز می‌شود و هنوز هم بعد از 26 سال ادامه دارد.

 

معنای کلمه مادر یادآور همه ایثارها و تلاش‌هایی است که این موجود برای آنچه در بطن خود پرورانده انجام می‌دهد. مادری که من امروز به پای صحبت‌هایش نشستم رنج و دردش شاید کمتر از مادران سایر شهدا نباشد.

 

گلزار شهدا، نماز جمعه، مناطق جنوب ، راهیان نور، هر کجا که نامی از شهید برده می شود او حاضر است همیشه به همراه قاب عکسی او را می بینی، کسی صبر هم که داشته باشد نمی تواند بیشتر از یک یا دو سال برای از دست دادن عزیزش مقاومت کند اما این مادر و هزاران مادر دیگر در این دیار پهناور صبورند که هیچ چیزی نمی تواند آنان را جابه جا کند.

 

نام گمنام که می‌آید اشک همه صورتش را می پوشاند و من نیز، طاقت پرسیدن از او و شهیدش را ندارم، شهیدی که جاویدان شده و تنها نامی از او بر جای مانده است. پس از چند سال از شهادت دردانه‌اش، اجازه داد برای او مزاری بسازند.

چشم انتظاری مادری که هنوز بعد از 28 سال ادامه دارد

این زن، گمنامی فرزندش را باور دارد، اما به انتظار پایان نمی‌دهد، و هنوز اشک‌ها که همدم این سال‌های او بود هنوز پایان نیافته است.

 

می‌دانم که هنوز چشم‌ به راه است، به راهی که فضل الله شهیدش می‌خواست زود بازگردد، اما هیچ گاه به جزء یک نام چیزی برایش نیاوردند. انگار همه ایران را به دنبال فضل الله اش گشته است، پسر یتیمی که این مادر از دست داده بود؛ اما هیچ گاه نشانی از او پیدا نشد.

 

به سرزمین‌های کربلای ایران در جنوب رفته است، آنجا بود که دلش سوخته و آتش گرفته که چه گل‌هایی در این راه پرپر شدند.

 

وقتی از این مادر درباره شهیدش می‌پرسم ایمان دارم که می‌داند پیکرش برمی گردد همان‌گونه که به خواب خواهرش آمده بود، اما واقعیت این است که فرزندش گمنام است و این گمنامی تنها راه جاودانگی است.

 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چه خوب شد که فضل الله برنگشت اما آخر او 28 سال به انتظار جوانش نشسته است و هر لحظه اشک ریخته تا چشم‌هایش به همراه قدش از سو بیفتد و هر دو خمیده و چروک بعد از سال‌ها به انتظار پایان دهند.

چشم انتظاری مادری که هنوز بعد از 28 سال ادامه دارد

یکی راهی را آغاز می‌کند، اما پایانش با او نیست، این قصه جنگ ما بود و هزاران مادر و هزاران لحظه انتظار.

 

وقتی خبردار شدم که بعد از چند سال اجازه داده برای فرزند جاویدالاثرش مزاری بسازند عطر جگر سوخته یک مادر می‌آمد که فضای ذهنم را پر کرده بود به سراغش رفتم.

 

خیلی ها در شهر یاسوج و شهرستان کهگیلویه مادر شهید فضل الله خوید را می‌شناسند. نمای خانه‌اش در وسط یک کوچه نشان می‌دهد که به سراغ زنی ساده و بی‌آلایش می‌روم، وقتی سراغ خانه‌اش را از همه می‌گیرم با خودم فکر می‌کنم چرا نباید خانه‌های شهدا جوری بود که همه می‌دانستند اینجا یک خانواده شهید زندگی می‌کند نه اینکه بعد از ۳۰ سال کسی یادش نماند که شهدا که بودند، برای چه رفتند و حال مادران آنان چون چگونه است.

 

این یک قصه نیست، واقعیتی است که هم ذهن من از درک آن عاجز است و هم عده ای که یادشان رفته با چه کسانی هم سفر بودند.

 

عکس فضل الله را بر در حیات نصب کرده است تا همه بدانند که او روزی باز می گردد. در خانه‌اش واقعاً احساس راحتی می‌کنی و این همان است که باید از این مکان خانه‌ای متفاوت بسازد تا بدانی اینجا خانه یک مادر شهید است قدش خمیده شده و سنگینی حرکاتش خبر از بیماریش می‌دهد، اما به حق میزبانی خوبی است.

 

رفتار و پذیرایی‌ او نیز مانند خانه‌اش ساده و بی‌آلایش است. وقتی به چشم‌های این مادر نگاه می‌کنم می‌دانم غم بزرگی دارد، تا کی باید دست دست کنم و سر صحبت آغاز کنم، چگونه بخواهم یادی از جوانش بکند.

 

وقتی از او می‌خواهم قصه فضل الله اش را برایم بگوید، می‌گوید: فضل الله در سال 1337 در روستاي سادات مشهدي شهرستان کهگیلویه به دنیا آمد، دوران تحصيلي خود را به علت نبود مدرسه در آن زمان و مشكلات خانوادگي، اغلب در چادرها و زير درختان می گذراند.

 

متأسفانه به علت نبود مدارس و مساجد ديگر موفق به درس خواندن نشد و ترك تحصيل كرد و به شغل كشاورزي و دامداري و تأمين معاش خود و خانواده افتاد.

 

مادر ادامه می دهد: بعد که به سن بلوغ رسید برای او آستین بالا زدیم یعنی در سن 17 سالگي و دختری را در آبادی خودمان برای او نشان کردیم  از او یک پسر به یادگار مانده است، بعد از مراحل ازدواج طبق رسومات كشوري براي انجام خدمت سربازي به حوزه استحفاظي خود مراجعه می کند ولي از طريق دولت و سران كشور آن روز اعلام شد كه متولدين سال 1337 از خدمت به زير پرچم نظام معاف هستند .

 

وی از قامت بلند و رشید فرزندش برایمان می گوید: سيدفضل الله از نظر جسماني سالم و اندامي بس زيبا و رشيد و جذاب داشت و از نظر اخلاقي با مرام و بسيار خوش برخورد بود .

 

تعریف می‌کند که لباس‌هایش و بلوزش را هنوز دارم، خوب شستم و برایش کفن گرفتیم و در آنجا دفنش کردیم، هفته بعدش یک مجلس خانوادگی برایش گرفتم، هنوز امید دارم که بر می گردد.

 

می گوید دوستان شهید برایم تعریف کرده اند که سيدفضل الله به فرمان امام(ره) لبيك گفت و به عنوان يك بسيجي فعال اولين بار در مناطق كردستان در حالي كه با مزدوران بعثي به مبارزه پرداخت، از ناحيه پا مجروح شد و به پشت خط منتقلش کردند، تا اينكه پس از بهبودي كامل جراحت براي چند روزي سركشي به خانواده بازگشت و بعد از اتمام مرخصي براي تسويه حساب به كردستان بازگشت و بعد از بازگشت از كردستان براي دومين بار در سال 65 در مورخ 11 دی 1365 در تيپ 48 فتح گردان يا رسول به عضويت نيروي پياده درآمد و در اين مدت كه عضو گردان ذكرشده بود فعاليت هاي زيادي داشت هم از لحاظ جنگجويي و هم از لحاظ مذهبي و پايبند بودن به حرف امام خويش و خصوصاً راهنمايي افرادي كه با وي همرزم بودند.

شهیدی با دو قبر که هنوز برنگشته

می‌پرسم اگر پسرتان باز نگردد، می‌گوید:  در همان تاریخی به عضويت تيپ 48 فتح پيوست در عمليات كربلاي 4 در مبارزه با نيروهاي بعثي عراق مفقودالاثر گرديد و بعد از پيگيري نيروهاي خودي هيچ اثري از او  مشاهده نشد و از سوي بنياد شهيد شهرستان کهگیلویه شهادت او را در سال 1371 به ما اعلام کردند و وقتی خبری از او نیاوردند و گفتند بر نمی گردد دستور دادند قبری برای او در کهگیلویه بسازند، اما چون منزل فرزندم هم در یاسوج بود و من به خاطر بیماری نمی توانستم در آنجا بمانم سه سال پیش یعنی پانزده سال بعد از بنیاد شهید خواستم تا قبری برای او در گلزار شهدای یاسوج بسازند و هر پنچ شنبه بتوانم با او حرف بزنم.

شهید فضل الله خوید

مسئولین بنیاد شهید قبول نکردند و گفتند چون یک قبر در کهگیلویه دارد دیگر نمی توانیم قبری بسازیم. تا این که دختری شب شهید را در خواب دید و به او گفته بود که به نزد مدیر کل بنیاد شهید برود و بگوید چرا اینقدر مادرم را اذیت می کنی. همان زمان بود که مدیرکل بنیاد شهید دستور داد قبری برای او بسازند.

 

اما از او فقط لباس هایش  به یادگار مانده است که هر روز با آن ها حرف می زند. یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.

 

تمام تاریخ‌های رفتن شهیدش به اعزام و رفتنش را همه را به جزء جزء می‌داند، هنوز بعد از 28 سال درست نشانی می‌دهد: یازدهم دی ماه  بود رفت آن شب توی راه بود شب دوم که رسید به منطقه دیگر برنگشت.

 

به او می‌گویم برای یافتن پسرت کاری نکردی، می‌گوید: دوستانش که از آن حمله زنده مانده‌اند برایم تعریف کرده‌اند، اما گفته بود در کانال جلوتر رزمنده‌ها خوابیده‌اند بروم آن ها را بیدار کنم رفت که آن ها را صدا کند دیگر خبری از فضل الله نشد، عده‌ای هم می‌گویند با ماشین جیپ در حین عملیات در حال رفتن بودند که ماشین را منفجر می‌کنند؛ اما از همرزمانش کسی نبود تا او را بشناسد، فضل الله پلاکش را تحویل داده بود برای همین نشانه‌ای از او نمانده است.

 

این مادر شهید ادامه می‌دهد: زمانی هم که اسرا را آوردند و خبری از فضل الله ی من نبود همان موقع به بنیاد شهید گفتم که اگر او را شهید می‌دانید من قبول می‌کنم گفتند که بگذار ما دستت را ببوسیم ما به خیلی‌ها می‌گوییم این ها نشانه‌های فرزندان شما است، اما قبول نمی‌کنند ولی برای من اینگونه نبود، برای همین در این همه سال من کسی را ناراحت نکردم و آن ها برای ما در مراسمش سنگ تمام گذاشتند.

 

به او میگویم از کسی گلایه و انتظاری نداری؟

 قاطعانه جوابم را می‌دهد: هیچ وقت به کسی نگفتم برای من کاری بکند مگر اینها پسر مرا کشته‌اند که از اینها توقعی داشته باشیم، اما خیلی‌ها توقعاتی دارند که نباید اینطور باشد فکر می‌کنم این سرنوشت فرزند من بود هزاران نفر بودند که گمنام شدند.

 

حالا دیگر اشک تمام چشمان کم‌سویش را گرفته، و ادامه می‌دهد: بنیاد شهید به من حقوق می‌دهد الان هم چیز ناقابلی که برای پسرم مجلس گرفتم همان حقوق بود که جمع کرده بودم تا برای خودش خرج کنم، الان هم یک کمی بدهکاری برای من مانده است که از حقوق پسرم پرداخت می‌کنم، از طرف بنیاد شهید چند بار، به مشهد و چندین بار هم به مناطق عملیلاتی رفتیم تعداد دفعاتی را که رفته نمی داند اما هر کاروانی که راهی شده با آن ها بوده است.

اروند فرزندم را به من باز گردان

وقتی از او می‌خواهم از حال و هوای مناطق جنگی بگوید سکوت می‌کند و می‌گوید این چیزها گفتن ندارد، آن همه کویر و بیابان مخصوصاً مناطق جنگی را که دیدم گفتم الهی من بمیرم آنجا کجا بود که جگرگوشه‌های ما شهید شدند آنقدر راهش دور بود که فکر نمی کردم فرزندم به اینجا آمده باشد.

 

یکی از فرماندهان که به همراه مادر فضل الله به مناطق جنوب رفته بود بیان می کند: من داشتم برای دانشجویان و دانش آموزان در اروند از عملیات والفجر 8 می گفتم ، دیدم این مادر نگاهش را به این رودخانه دوخته و چیزی زمزمه می کند، بعد از پایان صحبت هایم جلو رفتم و گفتم: پسرت بر می گردد، انگار زخمش را تازه کرده بودم گفت ان شاالله. به او گفتم مادربا این رودخانه چه می گفتی ، گفت به این آب گفتم فرزندم را به من باز گردان.

 

آری! مادر آب هم حرف های تو را به گوش فرزندت می رساند و چشم انتظاری ات پایان می یابد.

 

از او می‌خواهم از جوانی و رفتارهای فضل الله بگوید، صادقانه پاسخ می‌دهد: بچه‌ها پیش مادرها خیلی عزیز هستند من هم خیلی از او راضی بودم. اخلاق و رفتار او براي همه مردم سادات مشهدي، اقوام و خويشان الگو بود.

 

از وضع زندگیش می‌پرسم می‌گوید: این خانه را پسر بزرگم برای خودش ساخت و خواست من در آن زندگی کنم تا او بازنشسته شود.

 

وقتی از او می‌پرسم که دلش نمی‌خواهد بعد از این همه سال هنوز مردم شهید و شهادت را بشناسند و آن را به خاطر داشته باشند و مادرانی مثل او را فراموش نکنند، با نگاه معصومانه‌ای می‌گوید: چه بگویم ،از من می‌پرسند چقدر به شما می‌دهند گفتم من از هیچ کس هم چیزی نخواستم می‌گویند بنیاد شهید همه چیز به شما می دهد، دخترم زود عصبانی می‌شود وقتی می‌بیند در برابر این حرف‌ها می‌لرزم می‌گوید باید مثل مادر من داغ جوان دیده باشی تا بدانی که نباید دنبال این چیزها رفت.

 

 

حالا آرام است و بی‌نهایت صبور، ادامه می‌دهد: چرا باید از کسی انتظار داشته باشیم هیچ کس در تنهایی من و گمنامی فرزندم مقصر نیست؛ با وجود اینکه بیمارستان و داروهای من را بنیاد شهید پرداخت می‌کند، اما خیلی وقت‌ها برای گرفتن داروها آن ها را با پول خودم می‌خرم مگر چقدر می‌خواهند از من بگیرند که من آن را به پای بنیاد شهید حساب کنم.

 

باور نمی‌کنم که از مردم گلایه کند هرچند خیلی نمی‌گوید، اما رنجیده است از روزگاری که خون شهیدش و جوانیش را با پول مقایسه می‌کنند، می‌گوید: امروز مردم به خاطر پول ما را ناراحت می‌کنند به ما خانواده‌ شهدا می‌گویند شما دیگر کم و کاستی ندارید مگر می‌شود جان یک جوان را با پول و امکانات سنجید.

 

این مادر شهید می‌گوید: مگر چند خانواده از نسل شهدا باقی مانده که عده‌ای فکر می‌کنند همه چیز به ما رسیده؛ مگر چند نفر از خانواده شهدا در دانشگاه‌ها قبول شده یا کار دولتی گرفته‌اند که مردم اینگونه حرف می‌زنند.

 

باز انگار سوالی پرسیدم که نباید،  چون زن دوباره بغض کرد و شور و حرارت صحبت کردنش کم شد، آتشش سرد شد و سکوت کرد. آرام می‌گوید لباس و آلبومش را هنوز دارم و تعدادی از لباس‌هایش را شستم و خشک کردم، دخترم و عروسم بدون اینکه من بدانم بردند در مزارش دفن کردند.

 

آری چه مادرانی هستند که حتی خبری از بچه هایشان ندارند و چه ماردانی هم هستند که کودکانشان حتی در قنداقه ای هم جا نمی شود مادر بی بی ات زهرا را به یاد آور زمانی که بچه هایش در صحرای کربلا با لبان تشنه به شهادت رسیدند، بی زهرا را به یادآور زمانی که جگر حسنش پاره پاره شد.

 

مادران شهدا فراموش شدگان نسلی از آفتابند

باور دارم که مادران شهدا ارتباط خاصی را با فرزندانشان دارند، نمی‌دانم راهی که ما می‌رویم نیز درست است یا نه؟ این ها فراموش شدگان نسلی از آفتاب هستند که باید باورشان کنیم،بایدی هست که اجازه فراموشی به ذهن مردم را نمی‌دهد.

انتهای پیام/گ

تصاویر تکمیلی: 
 
 
چشم انتظاری مادری که هنوز بعد از 28 سال ادامه دارد
 
 

نظرات کاربران