تازه های سایت

8. خرداد 1396 - 10:43
زندگی سخت و طاقت فرسای جوان 23 ساله یاسوجی با یک بیماری خطرناک / فقر خانواده و حمید که نیاز به عمل دارد + تصاویر
تشخیص بیماری آنها خیلی سخت نبود چرا که با دیدن اندام نحیف و صورتشان متوجه شدم که هر سه آنها دچار بیماری تالاسمی هستند.

به گزارش پایگاه خبری باشت نیوز به نقل از  صبح زاگرس، برای تهیه یک گزارش با توجه به توصیه یکی از دوستانم به بیمارستان  شهید بهشتی یاسوج رفتم کمی طول کشید تا بخش مورد نظرم را پیدا کنم اما نیم ساعت قبل از تمام شدن وقت ملاقات به اتاق رسیدم با بفرما گفتن یک پسر جوان وارد اتاق شدم سه تخت درون اتاق بود و سه بیمار روی آنها دراز کشیده بودند .

تشخیص بیماری آنها خیلی سخت نبود چرا که با دیدن اندام نحیف و صورتشان متوجه شدم که هر سه آنها دچار بیماری تالاسمی هستند.

اول از همه سراغ تخت وسط رفتم که هنگام ورود ازمن استقبال کرد اسمش حمید بود و ۲۳ سال سن داشت.جسم لاغر حمید قبل از حرف زدن دل هر انسانی را به درد می آورد.

مدرک تحصیلی حمید دیپلم است و برای درمان ماهی یک بار را در بیمارستان شهید بهشتی یاسوج و در همین اتاق سپری می کنند.

بعد از اینکه خودم را معرفی کردم ، حمید خودش را اینگونه معرفی کرد.حمید هستم و ۲۳ سال سن دارم  و بیماری تالاسمی دارم و ماهی یک هفته در بیمارستان بستری می شوم.

حمید گفت: پنج خواهر و برادر بوده اند که سه تا از انها در اثر همین بیماری فوت کرده اند اکنون خودش مانده با خواهرش که خداروشکر تنها خواهرش این بیماری را ندارد.

پدر مادرت نسبت فامیلی داشتند؟

نمی دانم اما تنها خواهرم این بیماری را ندارد پس احتمالا هم پدرم و هم مادرم قبل از ازدواج تالاسمی مینور داشتند.

در حالی که با حمید صحبت می کردم مثل اینکه پسر جوانی که هم تختی اش بود از صحبت کردن با من خوشش نمی آمد و مصاحبه حمید را نوعی آبرو ریزی عنوان می کرد و می گفت اگر نیازی به کمک داری چرا استانداری نمی روی چرا جاهای دیگر نمی روی .بیشتر شبیه این بود که یه چیزی شنیده باشد اما آگاهی دقیقی ندارد و تنها حرف می زند.

چهره حمید گویای همه چیز بود

حمید زیاد حرفی برای گفتن نداشت در حقیقت من هم سوال زیادی نداشتم چرا که دیدن صورت حمید و دو هم تختی اش همه سوالاتم را پاسخ داده بودند حرف های حمید از ته دل بود گاهی چشمانش را با دستانش مالش می داد و سرش را بلند می کرد شاید از بودن من در انجا و اینکه از کسی درخواست کمک کند خجالت می کشید.

حالت چهره حمید خیلی واضح بود که از حرف زدن با من خجالت می کشد و حتی خجالت می کشد راجب مشکلاتش با من حرف بزند.

کمی سکوت کردم لا به لای حرف های خودش و هم تختی اش که گفتم از بودن من در آنجا کمی عصبانی بود فهمیدم باید برای یک سری آزمایش ها به تهران بروند وقتی از حمید پرسیدم گفت: برای انجام یک سری آزمایش ها باید به تهران برویم اما به دلیل هزینه زیادی که دارد فعلا نمی توانیم برویم.

این پسر جوان در حالی که روی تخت نشسته بود جعبه ای شیرینی را از درون کمد دراورد و رو به روی من قرار داد و گفت:  باید عمل پیوند استخوان انجام دهیم اما هزینه بسیار سنگینی دارد پدرم کارگر معمولی است کلی هنر کند نان شبمان را تامین کند.

بزرگترین آروزیم ازدواج است

از حمید پرسیدن زندگی سخت است ؟

گفت آره سخت و دردناک و زندگی ما کمی سخت تر از بقیه است.

حمید بزرگترین آرزویش را برایم گفت. بزرگترین آرزویم این است که ازدواج کنم خواستگاری رفته ام اما جواب رد شنیدم و هر بار دلم بدجور شکسته است.

سمت راست حمید پسر جوانی دیگر به اسم مصطفی دراز کشیده بود کسی که از اول مصاحبه من با حمید تا اخرش فقط می خندید قبل از هر چیز این جمله را گفتم که ماشالله روحیه ای خوب داری و خوش خنده ای.

مصطفی ۱۹ سال دارد او نیز همچون حمید منتظر پیوند استخوان است اما به دلیل نداشتن هزینه آن فعالا نمی تواند این عمل را انجام دهد.

مصطفی بر عکس حمید فرزند بزرگ خانواده است و از میان سه خواهر و برادرش تنها خودش این بیماری را دارد.

مصطفی اصلا اهل حرف زدن نبود تنها می خندید و گفت زندگی سخت است.

مصطفی گفت: تا چهارم ابتدایی درس خواندم اما به دلیل شرایطی که داشتم نتوانستم ادامه دهم.

یکی دیگر از هم تختی های حمید اصلا مصاحبه نداد و کمی با من بحث کرد از اینکه یک خبرنگار رفته در اتاق کمی ناراحت بود می توان گفت با بداخلاقی با من حرف زد اما من بخاطر شرایطی که داشت اصلا باهاش وارد بحث نشدم و با معذرت خواهی از اتاق بیرون آمدم.

برای ادامه گزارش بعد از دو هفته از  مرخص شدن حمید از بیمارستان به خانه آنها رفتم

حمید گفته بود سه خواهر و برادرش در اثر همین بیماری فوت کرده است دلم می خواست با پدر و مادرش صحبت کنم و تصمیم گرفتم تا با خانواده اش حرف نزنم گزارش را منتشر نکنم.

دیدن وضعیت این سه جوان برایم دردناک بود می توان گفت با بغضی که در گلو داشتم خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم و تا خانه که حدود ۳ کیلومتر بود را پیاده رفتم .هنوز از در بیمارستان بیرون نزده بودم که حمید بهم زنگ زد گفت: از دست دوستم ناراحت نباش دلش پر است و اخلاقش کمی تند است بعد از شنیدن حرف های حمید انگار جرقه ای زده شد و بغضم ترکید.

بدون اختیار اشکم سرازیر شد  تو مسیر چندین بار گریه ام گرفت بخدا دیدن چهره مظلوم حمید و هم تختی هایش دلی بزرگ می خواست اینجاست که انسان قدر سلامتی خودش را بیشتر از گذشته می داند.

برای دیدن و صحبت کردن با خانواده حمید به روستای سپیدار بویراحمد رفتم برای پیدا کردن آدرس چندین بار با حمید تماس گرفتم تا اینکه آدرس خانه را پیدا کردم  پدر در خانه نبود و تنها حمید  بود و مادرش و خواهری که از آشپزخانه بیرون نیامد.

حمید خوش تیپ تر از وقتی شده بود که در بیمارستان است اما رنگ چهره اش پریده نشان می داد که بعد از صحبت کردن با مادرش متوجه شدم که از زمان تزریق خونش گذشته است و باعث شده چهره اش کمی غیر عادی نشان دهد.

مادر حمید گفت: دو تا از بچه هایم در گذشته در اثر همین بیماری فوت کرده است یک پسر و یک دخترم که یک ساله و پنج سال و نیمه داشت.

این مادر داغ دیده ادامه داد: حال و روز حمید نیز این است پدرش کارگر است و شاید 10  روزی یک بار کار کند و تنها می تواند نان شبمان را تامین کند خرج دیگر برایمان سخت است.

وی ادامه داد: دکترها گفته اند که حمید باید پیوند استخوان انجام دهد اما این هزینه برای ما خیلی سنگین است و باید چند سال هیچ چیزی نخوریم تا بتوانیم هزینه عمل را جور کنیم کارگر تنها می تواند نان شبش را تامین کند نه بیشتر.

از نهادهای پوششی پرسیدم اینکه تحت پوشش کدام نهاد هستند؟

خیلی پیگیری کردیم اما هیچ نهادی حمید را تحت پوشش خودش قرار نداد ما هم دیگر پیگیری نکردیم هر چه خدا بخواهد همان می شود.

این مادر گفت: حمید از سه سالگی خون می گیرد اکنون منتظر است که برای خونگیری به بیمارستان برود.

مادر حمید ناشکر نبود در حرف هایش هیچ گاه از خدا گله نکرد و گفت: همیشه می گویم خدایا شکرت و این ضرب المثل را گفت: خدا سنگ را جایی می زند که تحملش را داشته باشند تحمل ما را دید و اینگونه بوده است.

سالهای گذشته زمین نسیه می دادند و ما برایشان می کاشتیم و هنگام برداشت چیزی گیرمان می آمد اما اکنون با توجه به اینکه وضعیت مردم بدتر شده است دیگر زمینشان را برای کاشت هم نمی دهند و خودشان آن را کشت می کنند.

این مادر جمله زیبا گفت: عزت و ابرو پیش خدا از همه چیز مهمتر است همه می میرند آنها که حقوق های آنچنانی می گیرند تا آنهایی که هیچ چیزی ندارند مقصد همه ما یکجاست.

گفتم از مسئولان چه درخواستی داری؟

هیچی وقتی بخواهند کمکی نکنند و ندهند نمی دهند کاری از من بر نمی آید اما زجر کشیدن پسرم از همه چیز برایم دردناک تر است اگر پولی داشتم حداقل کمی از زجرهایش کمتر می شد و اینگونه نبود.

نگاهم به حمید افتاد کنار مادر ساکت نشسته بود و سرش پایین انداخته بود شاید حرف های مادرش ناراحتش کرده اما حقیقت است چه باید کرد.

صداقت حمید در حرف زدنش مسخص بود و همچون برخی ها خیلی پیچیده نبود همه درون و بیرونش را می توان در چهره اش و حرف زدنش دید مهربانی در حرف زدنش نمایان بود دیگر حرفی برای گفتن و سوالی برا پرسیدن نداشتم چند عکس گرفتم و از خانه آمدم بیرون.

 

حمید 23 ساله نیازمند پیوند استخوان است اما وضعیت مالی خانواده اش به گونه ای نیست که بتواند این عمل را انجام دهد اگر خدایی نکرده اتفاقی برایش بیفتد این خانواده داغ سومین فرزنشان را در اثر بی پولی نیز می بینند اما گاهی افرادی هستند که می توانند برای این گونه بیماران فرشته نجات شوند.

 

این را به خوبی متوجه شده ام که افرادی که در زندگی شان بیشتر دچار مشکل شده اند گله و شکایتشان از خدا کمتر است و اعتقاد و ایمانشان قوی تر است شاید خدا این افراد را بیشتر از ما دوست داشته باشد و به همین خاطر بیشتر سختی شان می دهد.

خانواده حمید نیازمند کمک خیرین هستند کمکی که شاید جان حمید را نجات دهد و شاید حداقل بتواند لبخندی بر لب آنها بنشاند در این گزارش بر خلاف گزارشهای قبل شمار تلفنی منتشر نمی شود و  تنها شماره کارت خود این فرد منتشر می شود هر فردی قصد کمک به هر مبلغی را داشته باشد می تواند به حساب حمید پرداخت کند.

اگر نتواند پیوند استخوان را انجام دهد حداقل بتواند برای انجام آزمایشاتش به تهران برود مبلغی هر چند کم اما می تواند امید یک جوان را نامید نکند چرا که حمید به این گزارش امید بسته است هر چند همه امیدها پیش خداست.

هر فردی قصد کمک به حمید را داشته باشد (هر مبلغی که باشد) مبلغ مورد نظرش را به حساب خود این فرد واریز کند شماره کارت 6037997175720011

در صورت داشتن هر گونه سوال در رابطه با این خانواده می توانید از طریق همین پایگاه اطلاع رسانی با ما در ارتباط باشید.

گزارش و عکس: زهرا داوودی

منبع:ایل بانو

انتهای پیام/200

نظرات کاربران