10. بهمن 1396 - 23:23
یادداشت/
فاطمه،فاطمه است
مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌‌اند. سکوت مرموز شب گوش به گفت‌وگوی آرام علی(ع) دارد.

به گزارش پایگاه خبری باشت نیوز، مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌‌اند. سکوت مرموز شب گوش به گفت‌وگوی آرام علی(ع) دارد.

 

و علی(ع) که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی‌پیغمبر(ص)، بی‌فاطمه(س). همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه(س) نشسته است.
ساعت‌‌ها است. شب خاموش و غمگین، زمزمه درد او را گوش مي‌‌دهد، بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بی‌وفا و بدبخت، سکوت کرده‌اند، قبر‌های بیدار و خانه‌های خفته، می‌شنوند.

 

دکتر علی شریعتی
اینک لحظه وداع با علی(ع)! چه دشوار است. اکنون علی(ع) باید در دنیا بماند. سی سال دیگر! فرستاد
امّ رافع بیاید، وی خدمتکار پيغمبر(ص) بود. از او خواست که: ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شست ‌وشو دهم. با دقّت و آرامش شگفتی، غسل کرد و سپس جامه‌های نویی را که پس از مرگ پدر کنار افکنده بود و سیاه پوشیده بود، پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است و اکنون به دیدار او می‌رود.
به امّ رافع گفت:
ـ بستر مرا در وسط اتاق بگستران.
آرام و سبک‌بار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند.
لحظه‌‌ای گذشت و لحظاتی ...
ناگهان از خانه شیون برخاست.
پلک‌هایش را فرو بست و چشم‌هایش را به روی محبوبش ـ که در انتظار او بود‌ ـ گشود.
شمعی از آتش و رنج، در خانه‌ علی خاموش شد و علی تنها ماند. با کودکانش.
از علی(ع) خواسته بود تا او را شب دفن کند، گورش را کسی نشناسد و ... و علی(ع) چنین کرد.
امّا کسی نمی‌داند که چگونه؟ و هنوز نمی‌‌داند کجا؟
در خانه‌اش؟ یا در «بقیع»؟ معلوم نیست.
و کجای بقیع؟ معلوم نیست.
آنچه معلوم است،‌ رنج علی(ع) است، امشب، بر گور فاطمه(س).
مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌‌اند. سکوت مرموز شب گوش به گفت‌وگوی آرام علی(ع) دارد.

و علی(ع) که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی‌پیغمبر(ص)، بی‌فاطمه(س). همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه(س) نشسته است.

ساعت‌‌ها است. شب ـ خاموش و غمگین ـ زمزمه درد او را گوش مي‌‌دهد، بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بی‌وفا و بدبخت، سکوت کرده‌اند، قبر‌های بیدار و خانه‌های خفته، می‌شنوند.

نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی(ع) برمی‌آید، از سر گور فاطمه(س) به خانه‌ خاموش پيغمبر(ص) می‌برد.
ـ بر تو، از من و از دخترت ـ که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست، سلام ای رسول خدا(ص).

ـ از سرگذشت عزیز تو ـ ای رسول خدا ـ شکیبایی من کاست و چالاکی من به ضعف گرایید؛ امّا در پی سهمگینی فراق تو و سختی مصیبت تو، مرا اکنون جای شکیب هست.
من تو را در شکافته گورت خواباندم و در میانه‌ حلقوم و سینه من جان دادی، «انّا لله و انّا الیه راجعون».

ودیعه را باز گرداندند و گروگان را بگرفتند؛ امّا اندوه من ابدی است و امّا شبم بی‌خواب، تا آنگاه که خدا خانه‌ای را که تو در آن نشیمن داری، برایم برگزیند.
هم‌اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حقّ او هم‌داستان شدند. به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.

اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.
بر هر دوی شما سلام. سلام وداع کننده‌ای که نه خشمگین است، نه ملول.

لحظه‌ای سکوت نمود، خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش احساس کرد. گویی با هر یک از این کلمات که از عمق جانش کنده می‌شد،  قطعه‌ای از هستی‌اش را از دست داده است.

درمانده و بیچاره بر جا مانده؛ نمی‌دانست چه کند؛ بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه(س) را، اینجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است. با هزاران توطئه و خیانت و بی‌شرمی انتظار او را می‌کشد.

و چگونه بماند؟ کودکان؟ مردم؟ حقیقت؟ مسئولیّت‌هایی که تنها چشم به راه اویند و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است؟
درد چندان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمی‌تواند تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار می‌دهد، برود؟ بماند؟
احساس می‌کند که از هر دو کار عاجز است، نمی‌داند که چه خواهد کرد؟

به فاطمه(س) توضیح می‌دهد:
اگر از پیش تو بروم، نه از آن رو است که از ماندن نزد تو ملول گشته‌ام و اگر همین جا ماندم، نه از آن روست که به وعده‌ای که خدا به مردم صبور داده است، بدگمان شده‌ام.
آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه‌ پيغمبر(ص) رو کرد، با حالتی که در احساس نمی‌گنجید، گویی می‌خواست به او بگوید که این ودیعه عزیزی را که به من سپرده‌ای، اکنون به سوی تو باز می‌گردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برایت همه چیز را بگوید تا آنچه را پس از تو دید یکایک برایت برشمارد.

فاطمه(س) این‌چنین زیست و این‌چنین مُرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ آغاز کرد. در چهره همه‌ ستمدیدگان ـ که بعدها در تاریخ اسلام بسیار شدند ـ هاله‌ای از فاطمه(س) پیدا بود. غصب شدگان، پایمال‌شدگان و همه قربانیان زور و فریب، نام فاطمه(س) را شعار خویش داشتند. یاد فاطمه(س)، با عشق‌ها و عاطفه‌ها و ایمان‌های شگفت زنان و مردانی که در طول تاریخ اسلام برای آزادی و عدالت می‌جنگیدند، در توالی قرون، پرورش می‌یافت و در زیر تازیانه‌های بی‌رحم و خونین خلافت‌های جور و حکومت‌های بیداد و غصب، رشد می‌یافت و همه دل‌های مجروح را لبریز می‌ساخت.

این است که همه جا در تاریخ ملّت‌های مسلمان و توده‌های محروم در امّت اسلامی، فاطمه(س) منبع الهام آزادی و حق‌خواهی و عدالت‌طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است.

از شخصیّت فاطمه(س) سخن گفتن بسیار دشوار است. فاطمه(س)، یک زن بود، آن‌چنان که اسلام می‌خواهد که زن باشد. تصویر سیمای او را پيامبر(ص) خود رسم کرده بود و او را در کوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش‌های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.

وی در همه‌ ابعاد گوناگون زن بودن نمونه شده بود.
مظهر یک دختر، در برابر پدرش؛
مظهر یک همسر، در برابر شویش؛
مظهر یک مادر، در برابر فرزندانش؛
مظهر یک زن مبارز و مسئول در برابر زمانش و سرنوشت جامعه‌اش.
وی خود یک امام است؛ یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده‌آل برای زن، یک اسوه، یک شاهد برای هر زنی که می‌خواهد شدن خویش را خود انتخاب کند.
او با طفولیّت شگفتش، با مبارزه‌ مدامش در دو جبهه خارجی و داخلی، در خانه‌ پدرش، خانه همسرش، در جامعه‌اش، در اندیشه، رفتار و زندگی‌اش، چگونه بودن را به زن پاسخ می‌داد.

نمی‌دانم چه بگویم؟ بسیار گفتم و بسیار ناگفته ماند.
در میان همه جلوه‌های خیره کننده‌ روح بزرگ فاطمه(س)، آنچه بیشتر از همه برای من شگفت‌انگیز است این است که فاطمه هم‌سفر و همگام و هم‌پرواز روح عظیم علی(ع) است.
او در کنار علی(ع) تنها یک همسر نبود، که علی(ع) پس از او همسرانی دیگر نیز داشت. علی(ع) در او به دیده یک دوست، یک آشنای دردها و آرمان‌های بزرگش مي‌‌نگریست و انیس خلوت بی‌کرانه و اسرارآمیزش و هم‌دم تنهایی‌هایش.

این است که علی(ع) هم او را به گونه‌ دیگری می‌نگرد و هم فرزندان او را.
پس از فاطمه(س)، علی(ع) همسرانی می‌گیرد و از آنان فرزندانی می‌یابد؛ امّا از همان آغاز، فرزندان خویش را که از فاطمه(س) بودند از فرزندان دیگرش جدا می‌کند. اینان را بنی‌علی می‌خواند و آنان را بنی‌فاطمه.

شگفتا، در برابر پدر، آن هم علی(ع)، نسبت فرزند به مادر و پيغمبر(ص) نیز دیدیم که او را به گونه دیگر می‌بیند. از همه دخترانش تنها به او سخت می‌گیرد، از همه‌ تنها به او تکیه می‌کند. او را ـ در خردسالی ـ مخاطب دعوت بزرگ خویش می‌گیرد.
نمی‌دانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

خواستم از بوسوئه تقلید کنم، خطیب نامور «فرانسه» که روزی در مجلسی با حضور لویی، از مریم(س) سخن می‌گفت. گفت: هزار و هفتصد سال است که همه‌ سخنوران عالم درباره مریم(س) داد سخن داده‌اند.

هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکّران ملّت‌ها در شرق و غرب، ارزش‌های مریم (س) را بیان کرده‌اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان در ستایش مريم(س) همه‌ ذوق و قدرت خلّاقه‌‌شان را به کار گرفته‌اند.

هزار و هفتصد سال است که همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پیکرسازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مريم(س) هنرمندی‌های اعجاز‌گر کرده‌‌اند.
امّا مجموعه‌ گفته‌ها و اندیشه‌ها و کوشش‌ها و هنرمندی‌‌های همه در طول این قرن‌های بسیار، به اندازه‌ این کلمه نتوانسته‌‌اند عظمت‌های مريم(س) را بازگویند که: مريم(س)، مادر عیسی(ع) است.

 

و من خواستم با چنین شیوه‌‌ای از فاطمه(س) بگویم. باز درماندم.
خواستم بگویم، فاطمه(س) دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم فاطمه(س) نیست.

خواستم بگویم که فاطمه(س)، دختر محمّد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه(س)، همسر علی(ع) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه(س)، مادر حسین(ع) است.
دیدم که فاطمه(س) نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه(س)، مادر زینب(س) است.
باز دیدم که فاطمه(س) نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 

انتهای پیام/

نظرات کاربران